شهید مدافع حرم سید روح الله عمادی
خاطرات سید حسن عمادی از دوستان و اقوام شهید:
+ روح الله به ورزش های هیجانی علاقه مند بود:
بنده از کودکی با سید روح الله دوست بودم او از کودکی به ورزش های هیجانی علاقه مند بود بسیار مودب بود هر وقت در جمع دوستانمان جمع میشدیم و شوخی میکردیم همیشه جملات مثبت و پر معنا می گفت خیلی مبادی آداب بود و ما برای همین موضع حسابی سر به سرش میگذاشتیم.
+ بر فراز روستا:
در یادواره های شهدا که در محله مان برگزار می شد روح الله با گلایدر بر فراز روستا پرواز می کرد و بچه ها و اهالی محل به خاطر این امر و حرکت ویژه اش بر آسمان با اشتیاق بالایی در مراسم شرکت می کردند. یک بار از بالای روستا ها عبور کرده بود و با دوربینش از محلات سرسبز مازندران، عکس می انداخت و عکس ها را به اهالی همان جا هدیه می کرد.
+ الان وقت شهادتم نیست:
قبل از سفرش به سوریه یک کلیپ یک دقیقه ای از پروازش تهیه کرده بود، با یکی از مداحان صحبت کرده بود تا اگر شهید شد در مراسمش بخواند. یک بار در سفر و ماموریتی که به سیستان داشت به سیم برق خورده بود و آنقدر این برخورد فجیع بود که ما فکر کردیم تکه پاره شد وقتی رسیدم بالای سرش گفت الان وقت شهادتم نیست.
+ او صابرین را انتخاب کرد:
دلم بدجور گرفته بود، روح الله خیلی پشتکار داشت خیلی سخت کوش بود دوست داشت همه چیز را یاد بگیرد دوره آموزشهای رزمی را رفته بود. بدنش به قدری قوی بود که تنه های درخت که نهال بودند را وقتی میزدی پشتش میشکست. دوره اسکیت را هم گذرانده بود گلایدر را هم که وارد بود و با آن پرواز میکرد بعد از آموزش در نیروی زمینی وقتی قرار شد تقسیم شویم، رفت گردان صابرین و این هم از شجاعت و اخلاصش بود. سخت ترین جا را برای خدمت انتخاب کرد چندین سال بود که ساکن تهران بود و از خانواده اش دور بود.
هر وقت میآمد خیلی ساده و بی ادعا با همه برخورد میکرد به پدر و مادرش احترام ویژهای میگذاشت، خب ما شمالی هستیم و شالیکاری میکنیم کار شالیکاری هم میدانید سخت است ما کار خودمان را به سختی انجام میدادیم اما روح الله پس از کمک به خانوادهاش به زمینهای دیگر هم میرفت و به همه کمک میکرد و برای همین در روستای پدریمان (پاشا کلا سوادکوه) خیلی در بین مردم محبوب بود.
+ قبل از سفرش به سوریه یک لباس نظامی به او دادم:
چند روز قبل از آخرین سفرش به سوریه، آمد و گفت حسین یک لباس خاکی به من بده، لباس ندارم. من یک لباسی داشتم که سایزش 44 بود پوشید و گفت کمی بزرگ است اما می برم، گفتم یک لباس دیگر هم دارم فردا صبح برایت می فرستم لباس را آماده کردم اما متوجه شدم که رفته به سوریه، آمدم خانه به همسرم گفتم روح الله یک حال و هوای دیگری داشت به نظرم شهید میشود. البته اگر شهید نمیشد در حقش ظلم میشد.
+ امیدوارم که در لحظه شهادت لباس من بر تنش بوده:
وقتی که برای ثبت نام به سپاه مراجعه کردیم یک دوست دیگر به نام سید روح الله سلطانی نیز با ما بود که همیشه با هم بودیم آن دوتا رفیق رفتند و من تنها ماندم من که توفیق شهادت نداشتم اما امیدوارم لحظه شهادت همان لباسی که به روح الله عزیز دادم به تنش بوده باشد.
{اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک}
درود
وبلاگ مفیدی دارید
ممنون از مطالب مفیدتون
به منم سر بزنید
در صورت صلاح دید اگر بلاگ منو لینک کنید بسیار ممنون میشم.
موفق و تندرست باشید
http://zonashop.ir/