خیلی خوابم قشنگ بود
(ماجرای این خواب برای چند روز گذشته هست) توی یه اتاق نشسته بودیم، همه بچه ها بودن.
نمیدونم چرا این جوری شده بودم!!
آخه فقط مصطفی و یکی دیگه رو میتونستم ببینم، ولی اینم بگم میدونستم که، بقیه بچه ها، همشون هستن ولی من نمیتونستم ببینم. بهش گفتم:"مصطفی، خیلی نامردی!!
الان چند ماهه گذشته؟؟ مگه قول نداده بودی، اگه شهید شدی، بیای تو خوابم؟؟
گفت:"داداش به خدا دست خودم نبود که بیام" گفتم:مصطفی از اون دنیا چه خبر؟
گفت: داداش فقط اینو بهت بگم، اونجا خیلی خوبه، خیلی خوبه گفتم:"مصطفی تو شهید شدی، جات خوبه اونجا؟
خندید و گفت:"نگران نباش! شما همه تون، جاتون اینجاست،اصلا سر این چیزها قصه نخور
بهش گفتم تو، توی وصیت نامه ت مگه نگفتی که آدم تک خوری نیستی، چی کار کردی؟
گفت داداش اسم همه شما رو پیش حضرت زهرا سلام الله علیها بردم
با تعجب زیاد ازش پرسیدم: مصطفی تو الان واقعا، همه امام ها رو می بینی؟
گفت: آره،همه رو میبینم، دیشب پیش امام موسی کاظم علیه السلام بودم
داشت توضیح می داد که در مورد چی، با امام موسی کاظم علیه السلام صحبت می کرد،ولی متاسفانه فراموش کردم بعد بهش گفتم" مصطفی، یادته یه شب سجاد عفتی،با خانومش اومده بود سر مزارت؟
زار میزد، چی میگفت؟چی میخواست؟
فقط خندید و چیزی نگفت گفتم: مصطفی ما میایم سر مزارت،تو ما رو میبینی؟
این جوری میایم و میزنیم رو سنگ مزارت، کی صدات میکنه؟
گفت:آره چرا نمی بینمتون؟
هر موقع میزنید به سنگ مزارم، میان صدام می کنن، شما رو میبینم گفتم: تا حالا شده کار بچه ها رو درست کنی؟
گفت:آره نشون به این نشون که،کار فلانی هم ما درست کردیم...